تولد عشقی دیگر "قسمت چهارم"

ساخت وبلاگ

بالاخره تونستم یه دوست صمیمی پیدا کنم. مونا یکی از دخترهای کلاسمون بود که حسابی باهم صمیمی شدیم اون به خاطر دوستش سعید از عمد موقع انتخاب رشته اینجا را انتخاب کرده بود تا با هم باشند و بیشتر همدیگه رو ببینند گاهی اوقات مونا با سعید می رفت و گاهی هم پیش می اومد که من هم با اونها می اومدم ولی چون با سعید اصلا راحت نبودم زیاد قبول نمی کردم مگر اینکه مونا اصرار می کرد حس می کردم اگه قبول نکنم ممکنه ناراحت بشه راستش زیاد از سعید خوشم نمی اومد ولی می ترسیدم بگم و مونا ازم دلخور بشه و بگذاره پای حسادتم. حس می کردم اون هم از من خوشش نمیاد اما اون هم ملاحظه مونا را می کرد. رابطه من و مونا درست مثل رابطه دو خواهر بود. راستش بعد از دیدن دوستی نازنین و پیمان به هیچ مردی اعتماد نداشتم تنها مردهایی که دوست داشتم بابا و برادرام بودند. برای همین هم هیچ اتفاق هیجان انگیزی تو زندگیم نمی افتاد تو جمع بچه ها همیشه شاهد دوستی های عاشقونشون بودم بدون اینکه خودم تجربه ای داشته باشم. یکی دو بار چندتایی از بچه های کلاس پاپی می شدند ولی من سردتر از همیشه اونها را از خودم دور می کردم. دوره دانشگاه هم با تمام خوبی ها و سختی هاش گذشت. بعد از اون من و مونا رفتیم دنبال کار.

بعد از دو سال که از پیدا کردن کار نا امید شده بودم بالاخره یک کار خوب پیدا کردم اونم کار دولتی. کارم رو خیلی دوست داشتم. اوایل همکارهای خانم داشتم و باهاشون خوب بودم اما بعد از چند ماه با جابجایی که بخش ما داشت دیگه هیچ همکار خانمی پیش من نبود. همکاران من تشکیل می شدند از مدیرم  و یک تا پیرمرد و سه تا مرد جوون که همه ازدواج کرده بودند.

از زندگیم راضی بودم صبح ها تا ساعت 4 سرکار بودم و بعد از ظهرهام می رفتم دنبال ورزش و تفریح. چقدر بی خیال بودم هیچ دردی تو دنیا نداشتم. کاش زمان بر می گشت به عقب....

با صدای مامان از اون عالم بیرون اومدم به حدی در افکارم غرق بودم که حتی متوجه تاریکی هوا هم نشده بودم هروقت که تو گذشته سیر می کردم زمان رو یادم میرفت. همه منتظرم بودند تا شام رو شروع کنیم مامان یک نگاه بهم انداخت و گفت:

-        از بعد از ظهر تا حالا معلوم است چیکار می کنی ؟

-        هیچی دراز کشیده بودم. کارم داشتید؟

با یک حالت غمگین نگام کرد و گفت:

-        تو حوصلت سر نمیره؟

-        نه داشتم به قدیمها و مونا فکر میکردم.

-        همچین هم قدیمی نیست یه کم برو پیشش بگذار دلت باز شه.

-        آره حتما باید یه روز برم ببینمش.

یکهو با هیجان برگشت و گفت:

-        راستی از اتاقت خوشت اومد؟

-        خیلی قشنگه. دستتون درد نکنه.

-        خدا رو شکر. راستش چون ازت اجازه نگرفته بودیم می ترسیدم ناراحت بشی.

دستش رو گرفتم و با محبت به چشماش نگاه کردم و گفتم:

-        عزیزدلم شما نباید اینقدر خودتون رو خسته می کردید؟

-    من تنها نبودم. کار هممون بود. همه کمک کردند. طرحش رو من و سارا دادیم و سینا و سهند هم زحمت جابجایی وسایل رو کشیدند.

-        خیلی قشنگ شده واقعا از همتون ممنون. امیدوارم یک روز جبران کنم.

-        تو شاد باش بهترین جبرانه برای ما.

-        چشم سعی می کنم.

از اون به بعد سعی می کردم کمتر تو خودم فرو برم. از صبح تا بعد از ظهر که اداره بودم و بعدش هم همراه مونا می رفتم کلاس شنا، شایان رو می بردم پارک، آشپزی می کردم و سعی می کردم به مامان کمک کنم. کلا سرم رو گرم کرده بودم و بقیه هم نمی گذاشتند تو فکر برم.

تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 558 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 20:41