تولد عشقی دیگر "قسمت پنجم"

ساخت وبلاگ

یک روز همراه مونا رفته بودیم بیرون از بس که من رو از این مغازه به اون مغازه برده بود پاهام درد گرفت اما اون هنوز خریدهاش تموم نشده بود با لحنی شاکی گفتم:

-        مونا تو رو جون هر کسی که دوست داری خریدات رو تموم کن دارم از نفس می افتم.

-        واه تارا من هنوز نصف چیزهایی هم که می خواستم نتونستم گیر بیارم تو چقدر نازک نارنجی شدی.

-   به خدا پاهام تاول زده من دیگه خسته شدم می دونی چند ساعت از این مغازه به اون مغازه رفتیم تازه هنوز خریدهات نصف هم نشده.

-   خیلی خوب اگه خسته شدی بیا بریم امامزاده همین جا نزدیکه هم خستگیمون در میره، آب میوه ای، چیزی هم می گیریم، می خوریم و دوباره ادامه میدیم.

-        باشه.حداقل هیچی بهتره.

وارد امامزاده شدیم و رو یکی از نیمکت ها که تو محوطه بود نشستیم. مونا رفت آب میوه بخره و من غرق شدم تو فکر.

-        چیه تو فکری؟ باز من دو دقیقه تنهات گذاشتم ها بی جنبه.

-        مونا یادته اون وقت ها که همیشه پنج شنبه ها من و تو می اومدیم اینجا؟

-        آره یادش به خیر.

-        قصه سمیرا رو همین جا برام تعریف کردی. چقدر این ماجرا برای من دردسر شد.

-        تارا، جان من بی خیال شو. تو تازه رفتی بهتر شی.

-        آره اما باور می کنی دیگه از یادآوریشون ناراحت نمی شم.

-        خداکنه همین طور باشه.

-        تو از سمیرا خبر نداری؟

-        چرا با شوهرش و پسرش رفتن لندن.

-        از زندگیش راضیه؟

-        اون طور که من شنیدم مرتب با شوهرش دعوا داشت.

-        سر چی؟ اونا که خودشون همدیگه رو انتخاب کردند.

-   مثل اینکه شوهرش سر و گوشش خیلی می جنبید. سمیرا هم می ترسید برای همین مدام با هم دعوا داشتند.

-        تو از کی این چیزها رو شنیدی؟

-   یک بار که زنگ زده بودم خونشون خواهرش برام گفت. اون منو خیلی دست داره اون موقع ها که می رفتم خونشون خواهرش کوچیک بود و من رو خاله صدا می کرد منم خیلی دوستش دارم. راستش مثل اینکه دلش خیلی پر بود چون همین احوال سمیرا رو پرسیدم زد زیر گریه و برام تعریف کرد.

-        خدا کنه زندگیشون درست بشه.

-        تو از دستش دلخور نیستی؟

-        نه برای چی؟ من مطمئنم امیر هم اون رو بخشیده.

-        امیر مرد خوبی بود هر کسی جای اون بود نمی بخشید.

-        آره خیلی خوب بود.

-        یادته اون روز همین جا مونا رو دیدیم.

-        آره دقیقا رو همین نیمکت نشسته بود...

یک روز بعد از ظهر که من و مونا طبق معمول از بازار گردی خسته شده بودیم و رفتیم امامزاده یکی از دوستان دوران دبیرستانش به نام سمیرا رو دیدیم .کنارشون نشستیم و کلی با هم گپ زدیم از سمیرا خوشم اومد دختر خیلی شوخ و شادی بود. وقتی ازش خداحافظی کردیم رو به مونا پرسیدم:

-        شما همکلاس بودید؟

-   آره. تمام سالهای دبیرستان سمیرا بهترین و صمیمی ترین دوستم بود. اما وقتی رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم.

-        حتما دلت خیلی براش تنگ شده بود؟

-   خیلی،  می دونی چند وقت بود که ندیده بودمش. اون دانشگاه اهواز قبول شد گاها تلفنی از خانوادش حالش رو می پرسیدم اما کمتر پیش می اومد با خودش حرف بزنم.

-        ازدواج نکرده؟

-   نه فکر نکنم. می دونی یک سال قبل از اینکه من و سعید با هم دوست بشیم اون با یک پسر دوست شده بود. فکر کن الان اونها هشت ساله که با هم دوستند.

-        وای خدایا هشت سال. حتما پسره عاشقشه نه؟

-        نمی دونم اما یادمه سال آخر دبیرستان که بودیم یک روز تو حیاط مدرسه دیدم سمیرا داره گریه می کنه ازش پرسیدم چی شده که خودش رو انداخت بغلم و گفت مونا دیروز که با امیر رفتیم خونه دوستش اون، اون من رو اذیت کرد یعنی... بعد از چند ثانیه زد زیر گریه و گفت من نتونستم حریفش بشم. منم خیلی ناراحت شدم آخه اصلا به اون پسر نمی اومد اهل این برنامه ها باشه.

-        اما از ظاهر آدمها نمی شه قضاوت کرد.

-        آره. الان هم سمیرا می گفت باهاش به هم زده.

-   اه چقدراز این مدل مردها متنفرم. کثافت حالش رو کرده و انداختش دور. حالا چرا بعد از هشت سال سمیرا کاری نمی کنه.

-        نمی دونم امروز که نشد ازش بپرسم. خودم هم موندم اون می خواد چیکار کنه.

تا چند وقت به فکر سمیرا و دوستش بودم خیلی وحشتناک بود. حتما سمیرای بدبخت هشت سال خودش رو به پسره چسبونده به خاطر اینکه عقدش کنه اما آخرش هم هیچ فرقی نکرد. دلش رو  زد.

بعد از چند وقت از مونا شنیدم سمیرا عقد کرده خیلی خوشحال شدم. کم کم این اتفاقات رو هم فراموش کردم حالا بعد از چند سال دوباره نشستم و دارم به سمیرا فکر می کنم

-        تارا چرا هر چی صدات می زنم جواب نمی دی؟

-        وای مامان اصلا متوجه نشدم صداتون هم نشنیدم

-        حتما باز رفتی تو فکر امیر خدا بیامرز.

-        نه اتفاقا این بار فکرم رفته بود به دوران مجردیم. مامان دلم خیلی هوای دوستهامو کرده.

-        کاری نداره پاشو گوشی رو بردار برای پنج شنبه همه رو دعوت کن. برای خودت هم خوبه.

-        نه حوصله شلوغی رو ندارم.

-        پاشو منم دلم برای دوستات تنگ شده هم بچه ها رو می بینی هم روحیه هممون تغییر می کنه.

-        یه کم دیگه هم بهم وقت بدید.

-        باشه اما زودتر بهم خبر بده چون باید کلی خرید کنم.

-        باشه ممنون.

نگاش کردم داشت بهم می خندید یک دفعه رفتم طرفش و بغلش کردم و گفتم

-        مامان ممنون، شما خیلی خوبید من خیلی اذیتتون کردم ولی به خدا دست خودم نیست

-   می دونم عزیزم. منم از دستت ناراحت نیستم. شرایطت رو درک می کنم تو خیلی جوونی برای این ضربه اما خب به شایان و بقیه نگاه کن همه زنده هستند تو باید برای زنده ها زندگی کنی. این اتفاقات هم باید گذاشت پای تقدیرت.

-        ولی مامان امیر خیلی جوون بود زود بود ما رو تنها بگذاره.

-        می دونم اما صبر کن. به خدا توکل کن هر روز هم سوره والعصر رو بخوون صبرت زیاد می شه.

-        قربونت برم برای هر چیزی راه حل داری. چشم می خونم.

-   تارا یک موضوع دیگه. راستش سهند خیلی وقته می خواد از یکی از همکاراش خواستگاری کنه ولی راستش به خاطر تو راضی نبود این کار رو کنیم. اگه فکر می کنی شرایطش رو داری بگو برای یک شب قرار بگذاریم بریم خونشون. می ترسم دختره ازدواج کنه. می دونم سهند خیلی دوستش داره. نگرانه دیر اقدام کنیم و اون رو از دست بده.

-        مامان کاش زودتر بهم می گفتید یعنی شما این همه وقت به خاطر من نرفتید؟

-   سهند دوست داشت تو هم باشی تو هم که اصلا حالت خوش نبود. الان هم نمی دونه که من باهات صحبت کردم.

-        باشه مامان جان هر وقت صلاح می دونید قرار بگذارید.

داشت می رفت از اتاقم بیرون که دوباره برگشت و گفت:

-        تو هم میای دیگه؟

-        مگه نمی گید سهند دوست داره منم باشم خوب میام دیگه.

خیلی خوشحال شد با ذوق زیاد گفت:

-        دستت درد نکنه امشب به سهند میگم حتما خیلی خوشحال میشه.

-        امیدوارم خوشبخت هم بشه. دوست ندارم هیچ کس مثل من روی بد زندگی رو ببینه.

-        نگو مادر حتما تو این کار خدا یه حکمتی هست که ما ازش بی خبریم.

-        مامان بوی چی میاد؟

-        وای غذام ته گرفت.

و شروع به دویدن کرد.

تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 560 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 20:41