تولد عشقی دیگر "قسمت ششم"

ساخت وبلاگ

غم از دست دادن امیر چیزی نبود که یادم بره اما دیگه این غم فقط مال خودم و تنهایهام بود. تو جمع بیشتر بودم و وقتی هم بودم تمام سعیم رو می کردم مثل خودشون باشم. ظاهرا همه رو قانع کرده بودم که مثل سابق شدم جز خودم. دلم برای امیر تنگ شده بود هیچ کاری نمی تونستم بکنم. این جور موقع ها می رفتم سر خاکش. اونقدر باهاش حرف می زدم و گریه می کردم تا حس می کردم سبک شدم بعد برمی گشتم خونه.

شبی که قرار بود بریم خونه رویا برای خواستگاری، سهند خیلی خوشحال بود یه سبد بزرگ گل و یه جعبه شیرینی هم گرفته بود و مدام غر می زد که:

-        زود باشید دیر شد.

و مامان خونسرد جواب میداد:

-        نترس وقت داریم.

سهند با حرص آشکاری گفت:

-        مامان زشته از روز اول بد قولی کنیم.

مامان نگاش کرد و بعد کلی دست دست کردن بالاخره گفت:

-        خیلی خوب من آمادم بریم.

دسته گل و شیرینی رو از عصر خودش تهیه کرده بود انصافا هم خیلی قشنگ و با سلیقه خرید کرده بود. وقتی رسیدیم خانواده رویا با خوش رویی از ما استقبال کردند رویا دختر خیلی قشنگی بود نه خجالتی و نه پررو. به سهند خیلی می اومد فکر نمی کردم داداشم اینقدر خوش سلیقه باشه. آقای زارعی پدر رویاجون کارمند بانک و مادرشون هم فرهنگی بودند که به تازگیهر دو نفر بازنشست شده بودند یک برادر بزرگتر هم داشت که ازدواج کرده بود و برای گذروندن دوره تخصصی رفته بود کانادا. ازشون خیلی خوشم اومد سهند حق داشت نگران باشه. اون شب صحبت های مقدماتی انجام گرفت و برای جواب قرار شد ما یک هفته بعد تماس بگیریم. شب وقتی برگشتیم خونه سینا و بقیه کلی سر به سر سهند گذاشتند و شوخی میکردند خیلی خسته بودم و حوصله موندن تو جمع رو نداشتم به همه شب به خیر گفتم و شایان رو که خوابش برده بود بردم اتاقش و خوابوندم. خودم هم رفتم تا بخوابم موقع خواب یاد خواستگاری خودم افتادم اصلا شباهتی به خواستگاری سهند نداشت.

 یادمه یک روز که از سرکار اومدم دیدم تمام خونه به هم ریخته است. مامان حسابی سرش گرم بود سلام کردم و گفتم:

-        مامان معلوم هست اینجا چه خبره؟

-   خبر سلامتی. دارم برای مهمونی دو شنبه خونه رو مرتب می کنم مادرجون، قربونت برم لباسهات رو عوض کن و بیا کمک. از صبح دست تنهام و حسابی خسته شدم

-        چشم الان میام.

شب وقتی همه چیز مرتب شد مامان با خنده تعریف کرد:

-        می دونی امروز چی شد؟

-        نه چی شده؟

-        فکر کن تو این اوضاع خونه که عصر دیدی خواستگار هم برات اومده بود. از خجالت آب شدم.

-        برای من؟

-        آره یکی از همسایه های گلناز خانمه.

-        گلناز خانم دیگه کیه مامان؟

-        از فامیلای دور بابات

-   واه بابا هم با این فامیلاش. مگه من اعلام کردم شوهر می خوام که من رو نشون داده؟ برای چی خود سر این کارا رو می کنه؟

-   یعنی چی؟ مگه بقیه اعلام می کنند. دختر که به سن ازدواج رسید همه به هم معرفیش می کنند. در ضمن امروز اصلا یادم نبود دیر میای. بنده خداها تا ساعت 4.5 نشستند نیومدی برای فردا ساعت 5 قرار گذاشتند که پسرشون هم بیارند.

-   مامان. به خدا اصلا حوصله ندارم. تو رو خدا بی خیال شو. من فردا هم نمیام می رم باشگاه. اگه اومدند خودت جوابشون کن.

-   زشته مردم که مسخره ما نیستند. اذیتت که نمی کنند بگذار فردا بیان اگه خوشت نیومد بگو نه. ما که نخواستیم بهت زور بگیم، زندگی خودته، الان قصد ازدواج نداری قبول. اما نمی شه که با مردم دعوا کرد. در ضمن من از مادرش خوشم اومد زن ساکت و آرومی بود گلناز خانم هم خیلی ازشون تعریف می کرد.

-        امان از دست زبون شما مامان.

با حرص از جام بلند شدم طوری از دست این گلناز خانم ناراحت بودم که انگار می خواد من رو بفرسته کشتارگاه.

تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 513 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 20:41