تولد عشقی دیگر«قسمت شصت و دوم»

ساخت وبلاگ

و بعد کتش را در آورد و انداخت رو شونه هام. با این کارش گرمایی اومد داخل پوستم که مطمئنم دلیلش فقط کتش نبود بلکه وجود خودش و محبتش بود که تمام بدنم رو گرم کرد. نگاهش کردم که ازش تشکر کنم که برای چند لحظه نگاهمون به هم گره خورد و تو چشماش غرق شدم شاید چند ثانیه هم طول نکشید ولی همین زمان کوتاه هم کافی بود که بفهمم چقدر دوستش دارم. آره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم. من عاشقش بودم و خودم رو گول می زدم. نگاهم رو انداختم سمت پایین و خیلی آروم تشکر کردم. تا خود هتل دیگه هیچ کدوممون حرفی نزدیم ولی من حس می کردم امشب خیلی شب خوبی بود اون با من درد و دل کرد به من محبت کرد حتی در مورد آیندم نگران هم شد. اون از من می خواد ازدواج کنم ولی آخه چطوری بگم من عاشق خودش شدم. خدایا حالا که من رو وادار کردی دوباره به ازدواج فکر کنم چرا باید محبت این مرد رو مینداختی تو دلم. محبتی که هیچ فایده ای نداره. دیدی امیر دیدی عزیز دلم من نمی تونم به قولم عمل کنم چون اونی که من دوستش دارم دوستم نداره و منم دیگه نمی تونم عاشق کس دیگه ای بشم. وقتی رسیدیم هتل ازش خداحافظی کردم و رفتم اتاقم. نیم ساعتی بهش فکر کردم دوست نداشتم به هیچی جز خودش فکر کنم نمی خواستم فکرای بد امشبم رو خراب کنه. بلند شدم لباسام رو عوض کنم که دیدم کتش رو بهش پس ندادم. اون قدر تو فکر بودم که یادم رفته بود کت رو بهش بدم. ولی حتما اون الان خوابیده. عیب نداره صبح ازش عذرخواهی می کنم و پسش میدم دوست داشتم ببینم تو جیباش چی هست. ولی همش می گفتم نه تارا این کارت اصلا درست نیست. اما دیگه نتونستم و دستم رو بردم داخل جیبش چند تا کلید و مبلغی پول تو یک جیبش و یک دفتریادداشت کوچیک تو جیب دیگش بود. تو بعضی صفحات دفترچه چیز هایی نوشته شده بود اما صفحه آخر متنی طولانی داشت مطمئن بودم دستخط برای آقای اصلانی بود حتما برای اون دختر نوشته. نامه های عاشقانه برای معشوقه. فوضولی نگذاشت بی خیال نامه بشم. نامه رو اینطور نوشته بود:

خدایا اگه هزاران بار شکرت کنم و به سجده بیفتم بازم برای برگردوندن دوبارش کمه.

 

امروز بار دومه که نگرانش شدم چرا اینقدر دوست داره من رو عذاب بده. بعد از اون همه تذکر و تهدید دیگه خیالم راحت بود نمیره اما وقتی مسئول اطلاعات صدام کرد و یادداشتش رو داد دستم داشتم از شدت عصبانیت فیوز می سوزوندم. درست مثل دختر بچه ها می مونه با وجود اینکه خیلی ناز و ملوسه اما کارهاش آدم رو مجبور می کنه سرش داد بزنه. فکرم کار نمی کرد چون مطمئن بودم جونش تو خطره. رفتم پیش پلیس واقعا شانس آوردم که پلیس هم دنبالشون بود وگرنه، اگه حرفهای من رو باور نمی کردند چی میشد؟ هر چند خودش تونسته بود از دست آدم کش ها فرار کنه وای خدایا وقتی دیدمش انگار تمام دنیا رو بهم دادند مخصوصا وقتی از ترسش پرید بغلم کم مونده بود خودم رو لو بدم. کم مونده بود منم بزنم زیر گریه و محکم به خودم فشارش بدم. اما خوب اگه بفهمه که دوستش دارم شاید ازم متنفر بشه. شاید نه، اون حتما ازم متنفر میشه. می دونم که از من بدش میاد اما باز جای شکرش باقیه پیشمه. اون طفلی مجبوره بمونه ولی من از خدا می خوام که پیشم باشه حتی وقتی فکر می کنم فاصلم باهاش فقط دو تا دیواره همین بهم آرامش میده. تو اداره پلیس خیلی خسته شد برای همین صبح ترجیح دادم بیدارش نکنم و تنها رفتم کلاس. با اینکه جای خالیش اذیتم می کرد اما همین که او راحت باشه و استراحت کنه کافیه. امروز اصلا ندیدمش دلم بدجور بی قرارشه به بهونه گردش میرم و می بینمش. شاید هم باهام اومد بیرون و تونستم امشب حرف دلم رو بهش بزنم. آره اینطوری بهتره من باید بهش بگم و خودم رو خلاص کنم ولی اگه دوباره مثل اون شب من رو متهم به بی وفایی کنه چی؟ چرا باید سایه مژگان این طور رو زندگیم باشه. دیگه نمی تونم اینجا بشینم باید ببینمش حتی اگه از دستم ناراحت بشه. من بهش نیاز دارم درست مثل هوا برای تنفسم.

 

 به امید موفقیت

تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 305 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1398 ساعت: 8:00