تولد عشقی دیگر«قسمت شصت و پنجم»

ساخت وبلاگ

یادداشت هشتم

امروز تارا از صبح تو فکر بود از اتاق خودم نگاهش می کردم دیدم بعد از جواب دادن به تلفن زد زیر گریه. خدایا چی شده بود؟ هر چی بود که بعد از صحبت های خانم صادقی آروم شد خداروشکر. دیدم که همه رفتند و او نشسته جای خانم صادقی. دلم براش پر می کشید به بهونه کمک صداش کردم بیاد اتاقم. کلی کار که اصلا هم مهم نبود آوردم جلو و گفتم اگه میشه کمکم کنید. قبول کرد طفلی چقدر هم خسته شد دوست داشتم می تونستم بغلش کنم و سرش رو نوازش کنم و بعد حرف دلم رو بهش بزنم. نمی دونم چرا یهو مهربون شد و گفت چای میخورید. می خواستم بگم من از دست شما هر چیزی می خورم اما فقط تونستم بگم آره. وقتی رفت چشمام رو بستم و تصور کردم تارا شده خانم خونم و الان هم رفته برام چای بیاره بهش فکر می کردم که سنگینی نگاهش رو حس کردم چشمهام رو که باز کردم نگاهم با نگاهش گره خورد کاش زمان متوقف می شد چقدر خجالت کشید سریع چایی رو گذاشت رو میزم و دوباره مشغول به کارشدیم.

کاش می شد همیشه ما دو تا همین طوری مهربون و آروم باشیم اما نمی شه نمی دونم چرا اصلا نمی تونم وقتی کنارم هست آزارش ندم. باز موقع برگشتن تو ماشین حرف فرهاد بود اون طفلی حتی او رو به اسم هم صدا نمی زنه بعد من چقدر بد میشم که مدام می چزونمش. اما تارا عزیزم بد تنبیهم کردی هر بلایی دلت خواست سرم بیار ولی تو رو خدا با من قهر نکن. من نابود میشم.

 

یادداشت نهم

مطمئن بودم امروز از دلش در میارم.اما هر چی منتظر موندم نیومد پرونده ها رو هم می داد آقای رجبی. دیگه کلافه شده بودم فکر کنم همه فهمیده بودند من ناراحتم. تو اتاقش هم طوری نشسته بود که اصلا نمی تونستم ببینمش. خدایا چیکار می کردم اونقدر منتظر موندم تا همه رفتند ناهار. ولی او حتی برای ناهار هم نرفت. بعد از یک ربع بالاخره از اتاق اومد بیرون و رفت آبدارخونه. دیدم بهترین فرصته رفتم پیشش داشت چای می ریخت نگاهش کردم چقدر شکننده بود. من چه طوری دلم اومد اذیتش کنم. با دیدنم رنگش پرید خیلی آروم سلام کرد. انگار بهترین نوای دنیا رو شنیدم. جوابش رو دادم که دیدم داره میره دلم رو زدم دریا و پرسیدم با من قهری؟ جواب نداد. این یعنی آره یعنی ازم بدش میاد. تو رو خدا با من اینکارو نکن. فکر کنم یک چنین جمله ای گفتم یادم نیست اما باز هم جواب نداد که یکهو عصبانی شدم و سرش داد زدم اونم داد زد انگار آروم شد دیگه نتونستم بیشتر طاقت بیارم که گفتم زندگیش رو زندگیم تاثیر میگذاره. می خواستم اعتراف کنم. همه چیز رو بگم اما آقای رجبی اومد درست نبود بیشتر چیزی می گفتم برای همین از اداره زدم بیرون. نیم ساعتی که گشتم دیدم آقای مدیر احضارم کرد. صحبت از ماموریت به فرانسه بود. خدایا نه، من نمی تونم سه ماه تارا رو نبینم تازه از کجا معلوم تو این مدت ازدواج نکنه. با یاد تارا دوباره برگشتم اداره. دیدمش داشت با خانم صادقی صحبت می کرد. نه حتما اشتباهی شده. حرف از خواستگاری تارا بود. اون می خواد بره. دارن از من میگیرنش. تمام وجودم شده بود آتیش. اگه به هر کسی می خوردم می سوزوندمش. برگشت اون هم من رو دید از چشم هام خشم شعله می کشید. عصبانی از کنارش رد شدم و رفتم اتاقم. من باید کاری می کردم. یک لحظه یکی بهم گفت با خودت ببرش. آره باید یک کاری می کردم می اومد. اینطوری هم تمام سه ماه رو با هم بودیم هم طرف هر کی بود تو این سه ماه خسته می شد و می رفت دنبال کارش. به مدیر زنگ زدم و گفتم من با این ماموریت موافقم فقط اگه ممکنه چون بیشتر این آموزش مربوط به خانم عاشوری میشه ایشون هم به این سفر بیان. راضی نمی شدند اما هر طوری که بود راضیشون کردم. وقتی موضوع رو بهش گفتم عصبانی شد. گفت نمیام فکر همه چیزو کرده بودم به جز مخالفتش تهدیدش کردم گفتم پس استعفا بده. ظاهرا تهدید کار خودش رو کرده بود. ترسید حالام قراره فردا بهم جواب بده. باز هم من باعث دوری این مادر و پسر شدم خدایا من رو ببخش هیچ راهی نداشتم. مجبور شدم.

 

تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 278 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1398 ساعت: 8:00