تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»

ساخت وبلاگ

فرداش اصلا دلشوره نداشتم چون مطمئن بودم جوابم منفیه. سر ساعت خواستگارها با یک دسته گل و یه جعبه شیرینی اومدند. پسره بود و مادرش و گلناز خانم. بعد از چند دقیقه مامان اومد آشپزخونه و گفت:

-   تارا نمی دونم چرا، اما مهر این پسر، خیلی به دلم نشسته کاش یک کم بیشتر فکر می کردی پسره خیلی خوبی به نظر میاد.

-   نه مامان من گفتم اصلا نمی خوام الان شوهر کنم من تازه رفتم سر کار، کلی برنامه دارم اگه الان شوهر کنم نمی تونم به هیچ کدوم از برنامه هام برسم.

-        خیلی خوب از ما گفتن بود من میرم تو هم بعد از چند دقیقه چایی بریز و بیار.

-        باشه شما برو منم الان میام.

خیلی خونسرد چایی بردم و بعد از احوالپرسی تعارف کردم. پسره رو یک لحظه موقع احوال پرسی دیدم. یه آدم معمولی بود. لاغر با قد متوسط. نه زشت و نه قشنگ. اما انصافا چشمهاش خیلی ناز بود درشت و خاکستری. برعکس فیلمها موقع برداشتن چایی نگام هم نکرد. از اول تا آخرش هم  اینکه بخواد دزدکی دید بزنه و زیر چشمی نگاه کنه در کار نبود. خدا رو شکر ظاهرا اون هم از من خوشش نیومده بود. پس کار من راحت تر شده بود. فکر نکنم دیگه تماسی برای جواب می گرفتند. تو این فکرها بودم که گلناز خانم صدام کرد.

-        خوب تارا جان به سلامتی درسهات تموم شد؟

-        بله. چند سالی می شه.

-        الان چیکار می کنی؟

-        سر کار می رم.

-   به به. این هم یه حسن دیگه. دخترم می گم اگه اجازه بدید با این گل پسر برید صحبت هاتون رو بکنید ناسلامتی حرف یک عمر زندگیه. قراره اگه خدا بخواد هم بالین بشید همینطوری که نمیشه.

از خجالت سرخ شدم این گلناز هم با این حرف زدنش. اصلا قرار نبود کسی با کسی حرف بزنه. با خجالت سرم رو انداختم پایین که مادرش گفت البته اگه حاج خانم اجازه بفرمایند. مامان هم یک نگاه به من که از عصبانیت قرمز شده بودم انداخت و گفت خواهش می کنم بفرمایید و اتاق را نشون داد. بلند شدیم رفتیم داخل اتاق . هر دومون ساکت بودیم. بعد از چند لحظه آروم پرسید:

-        شما نمی خواهید چیزی بپرسید؟

-        نمی دونم چی بگم. لطفا اگه سوالی دارید شما بپرسید.

یک سری سوال و جواب از هم کردیم که هیچی ازش یادم نیست چون من فقط می خواستم وقت بگذره و زودتر برم بیرون. با این که خودم چادری بودم اما وقتی دیدم مادرش چادر سر میکنه  از لجم گفتم من چادر دوست ندارم و مانتویی ام. اونم گفت مهم فقط حجاب درست مهمه، من دوست ندارم زنم جلف باشه. اونقدر که متانتتون رو زیرسوال نبره، دیگه مهم نیست مانتویی باشید یا چادری.

خلاصه اومدیم بیرون. گلناز خانم شروع کرد قربون صدقه و تعریف از ما که چقدر به هم میایم. دیگه واقعا دوست داشتم جیغ بزنم. اما فقط می تونستم لبم رو گاز بگیرم و ساکت باشم. خلاصه مهمونی تمام شد و همه رفتند . رو به مامان کردم و گفتم:

-        شما هم با این فامیلاتون.

-        واه مگه چشونه؟

-   این چه وضع حرف زدنه. وقتی من جوابم منفیه.  هم بالین یعنی چی؟ اصلا کی گفت ما می خوایم با هم صحبت کنیم. کم مونده بود فقط عقدمون کنه.

-        مامان جان پیرزنه. همه می دونن اخلاق اینها قدیمیه .

-        چون پیرزنه باید هر چی دوست داره بگه من داشتم میمردم از خجالت.

-   خوب حالا آسمون که به زمین نیومده. راستی مامانش گفت فرداشب همراه باباش میان. هم باباش با ما آشنا بشه هم برای صحبت های بیشتر شمادو نفر.

-        مگه قرار نبود جوابشون کنید.

-        خوب من چی بگم. بگم نیاین.

-         مامان فرداشب که همه فامیل جمعند.

-        منم گفتم ولی مادرش طوری گفت خجالت کشیدم بگم نه.

-        از دست شما من خودم رو می کشم.

-        لوس نشو دیگه. راستی ببینم نظرت در مورده پسره چیه؟

-    مودب و خوبه. شرایط کار و زندگیش هم خوبه اما به خدا اصلا به دلم نشست. و جواب من بازم منفیه.

-        نمی دونم والله ،صلاح مملکت خویش خسروان دانند. فقط خوب فکر کن فردا پشیمون نشی.

-        حالا همچین تحفه ای هم نیست که پشیمون بشم.

دیگه هم اصلا به این ماجرا فکر نکردم و پرونده اش رو برای خودم تموم شده می دونستم.

 

تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 560 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 20:41